likely
انجمنی برای دوستداران کتاب و کتابخوانی 
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نارنجستان و آدرس goldman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





متن کتاب سه تار اثر جلال آل احمد

سه تار
1            یک سه تار نو و بی روپوش در دست داشت و یخه باز و بی هوا راه می امد. از پله های مسجد شاه به عجله پایین امد و از میان بساط خرده ریز فروش هاطس و از لای مردمی که در میان بساط گسترده ی انان ، دنبال چیزهایی که خودشان هم نمی دانستند ، می گشتند ، داشت به زحمت رد می شد. سه تار را روی شکم نگه داشته بود و با دست دیگر ، سیم های ان را می پایید که که به دگمه ی لباس کسی یا به گوشه ی بار حمالی گیر نکند و پاره نشود. عاقبت امروز توانسته بود به ارزوی خود برسد.دیگر احتیاج وقتی به مجلسی می خواهد برود ، از دیگران تار بگیرد و به قیمت خون پدرشان کرایه بدهد و تازه بار منت شان را هم بکشد.

موهایش اشفته بود و روی پیشانی اش می ریخت و جلوی چشم راستش را می گرفت .گونه هایش گود افتاده و قیافه اش زرد بود.ولی سر پا بند نبود و از وجد و شعف می دوید.اگر مجلسی بود و مناسبتی داشت ، وقتی سر وجد می امد ، می خواند و تار می زد و خوشبختی های نهفته و شادمانی های درونی خود را در همه نفوذ می داد.ولی حالا میان مردمی که معلوم نبود به چه کاری در ان اطراف می لولیدند ، جز اینکه بدود و خود را زودتر به جایی برساند چه می توانست بکند؟از خوشحالی می دوید و به سه تاری فکر می کرد که اکنون مال خودش بود. فکر می کرد که دیگر وقتی سرحال امد و زخمه را با قدرت و بی اختیار سیم های تار آشنا خواهد کرد ، ته دلش از این واهمه خواهد داشت که مبادا سیم ها پاره شود و صاحب تار ، روز روشن او را از شب تار هم تارتر کند .از این فکر راحت شده بود.فکر می کرد که از این پس چنان هنرنمایی خواهد کرد و چنان داد خود را از تار خواهد گرفت و چنان شوری از ان برخواهد اورد که خودش هم تابش را نیاورد و بی اختیار به گریه بیافتد . حتم داشت فقط وقتی که از صدای ساز خودش به گریه بیافتد ، خوب نواخته. تا به حال نتوانسته بود ان طور که خودش میخواهدبنوازد.همه اش برای مردم تار زده بود ؛ برای مردمی که شاد مانی های گم شده وگریخته ی خود را در صدای تار او ودرته اواز حزین او میجستند . اینهمه شبها که در مجالس عیش وسرور اواز خوانده بودوساز زده بود، در مجالس عیش وسروری که برای او فقط یک شادمانی ناراحت کننده و ساختگی میاورد در این همه شبها نتوانسته بود ازصدای خودش به گریه بیفتد . نتوانسته بودچنان ساز بزند که خودش را به گریه بیاندازد.یامجالس مناسب نبودو مردمی که به او پول میدادند و دعوتش میکردند ، نمیخواستند اشک های او را تحویل بگیرند ، ویاخود او از ترس این که مبادا سیمها پاره شود زخمه را خیلی ملایم تر و اهسته تراز انچه که می توانست بالاو پایین می برد.این را هم حتم داشت ، حتم داشت که تا به حال ، خیلی ملایم تر وخیلی با احتیاط تر ازان چه که می توانسته تار زده واواز خوانده . می خواست که دیگر ملالتی در کار نیاورد .می خواست که دیگراحتیاط نکند. حالا که توانسته بود با این پول هایبه قول خودش «بی برکت»سازی بخرد، حالا به ارزوی خودرسیده بود.حالا ساز مال خودش بود .حالا میتوانست چنان تار بزند که خودش به گریه بیفتد . سه سال بود که اواز خوانی میکرد .مدرسه را به خاطر همین ول کرده بود . همیشه ته کلاس نشسته بود وبرای خودش زمزمه میکرد .دیگران اهمیتی نمیدادند وملتفت نمیشدند؛ولی معلم حساب شان خیلی سخت گیر بود .واز زمزمه ی او چنان بدش می امد که عصبانی می شد و ارکلاس قهر میکرد. سه چهار بار التزام داده بود که سرکلاس زمزمه نکند ؛ولی مگر ممکن بود؟ فقط سال اخر دیگر کسی زمزمه ی او را از ته کلاس نمی شنید .ان قدر خسته بود و ان قدر شبها بیداری کشیده بود که یا تا ظهردر رخت خواب می ماند ؛ و یا سر کلاس می خوابید .ولی این داستان نیز چندان طول نکشید وبه زودی مدرسه را ول کرد . سال اول خیلی خودش را خسته کرده بود .هر شب آواز خوانده بود و ساز زده بود وهر روز تا ظهر خوابیده بود. ولی بعد ها کم کم به کار خود ترتیبی داده بود وهفته ای سه شب بیش تر دعوت اشخاص را نمی پذیرفت .کم کم برای خودش سرشناس هم شده بود و دیگر احتیاج نداشت که به این دسته ی موزیکال یا آن دسته ی دیگر مراجعه کند . مردم او را شناخته بودند ودم درخانه ی محقرشان به مادرش می سپردند وحتم داشتند که خواهد آمد وبه این طریق ، شب خوشی را خواهند گذراند . با وجود این ، هنوز کار کشنده ای بود .مادرش حس می کرد که روز به روز بیشتر تکیده می شود.خود او به این مسئاله توجهی نداشت .فقط در فکر این بود که تاری داشته باشد .وبتواند با تاری که مال خودش باشد ،آن طوری که دلش می خواهد تار بزند .این هم به آسانی ممکن نبود.فقط در این اواخر ،با شباش هایی که در یک عروسی آبرومند به او رسیده بود ،توانسته بود چیزی کنار بگذارد ویک سه تار نو بخرد.واکنون که صاحب تار شده بود  نمی دانست دیگر چه آرزویی دارد.لابد می شدآرزوهای بیش تری هم داشت.هنوز به این مسئاله فکر نکرده بود.وحالا فقط در فکر این بود که زودتر خود را به جایی برساندو سه تار خود رادرست رسیدگی کند و توی کوکش برود .حتی در همان عیش و سرورهای ساختگی ، وقتی تار زیر دستش بود ،و با آهنگ آن آوازی را می خواند ، چنان در بی خبری فرو می رفت وچنان آسوده می شد که هرگز دلش نمی خوا ست تار را زمین بگذارد .ولی مگرممکن بود ؟ خانه ی دیگران بود وعیش وسرور دیگران و او فقط  می بایست  مجلس دیگران را گرم کند. در همه ی این بی خبری ها ،هنوز نتوانسته بود خودش را گرم کند نتوانسته بود دل خودش راگرم کند .

برای مطالعه به ادامه مطلب مراجعه کنید


موضوعات مرتبط: جلال آل احمد، ،
برچسب‌ها: کتاب سه تار کتاب جلال آل احمد ,
ادامه مطلب
[ شنبه 9 شهريور 1392 ] [ 13:32 ] [ سهیل ملکی ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات وب
آرشيو مطالب
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 1
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


Alternative content